لغت نامه دهخدا
ای آنکه من از عشق تو اندر جگر خویش
آتشکده دارم صدو بر هر مژه ای ژی .رودکی ( از لغت نامه اسدی ).می ستد باید بدین گه کاین زمین همچون ستی
آب چون مهتاب و بر ماهی چو زندان گشته ژی.ابوشکور.بسی ژی در آن مرغزار و شکار
بیاسود خسرو در آن مرغزار.فردوسی.رخ اعداش چو نی باد و سرش سبز چو سرو
سال عمرش بعدد باد فزون از الفی
ناصحش باد سرافراز چو در بستان سرو
حاسدش باد فرو گل شده چون نی در ژی.سوزنی ( از آنندراج ).در شبنم هوای درش قطره ای است چرخ
وز قطره سحاب کفش شبنمی است ژی.سیف اسفرنگ ( از جهانگیری ).
ژی. ( اِ ) نام زاء سه نقطه فارسی. رجوع به «ژ» شود.
ژی. ( اِ ) صورتی از زی و جی ، ریشه زیستن و زندگی کردن. رجوع به زی و جی و زیستن شود.
ژی. ( اِخ ) نام قریه ای است در اصفهان و در آنجا بنگ خوب حاصل میشود. ( برهان ).