پنجگان

لغت نامه دهخدا

پنجگان. [ پ َ ] ( اِ مرکب ) پنج تا پنج تا. پنج پنج : و ده گان و پنجگان را همی درخواندندی و همی کشتند. ( مجمل التواریخ و القصص ). || ظاهراً نوعی تیر: و امرهم ان تکون قسیهم مُوتَّرةً و قال اذا امرتکم ان ترموا فارموهم رشقاً بالبنجکان و لم یکن اهل الیمن راوا النشّاب قبل ذلک. ( تاریخ طبری ، قصه یمن و وهزر ). و نیز رجوع به پنجکیه شود.
- پنجگان پنجگان ؛ پنج پنج. پنج تا پنج تا. خماس.
|| نوعی بازی. ( محشی المُعَرّب جوالیقی ص 237 ح ). فنجکان. فنرجان. پنجک. پنجه. فنزج.

فرهنگ معین

(پَ ) (عد. توزیعی ) ۱ - پنج تا پنج تا. ۲ - (اِمر. ) نوعی تیر.

فرهنگ عمید

پنج پنج، پنج تا پنج تا.

فرهنگ فارسی

پنج تاپنج تا، پنج پنج
۱- پنج تا پنج تا پنج پنج . ۲- ( اسم ) نوعی تیر .

فرهنگستان زبان و ادب

{pentachord} [موسیقی] برشی از یک گام شامل پنج نغمه

ویکی واژه

توزیعی)
پنج تا پنج تا.
نوعی تیر.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال نخود فال نخود فال آرزو فال آرزو فال حافظ فال حافظ فال اوراکل فال اوراکل