ویژگان

لغت نامه دهخدا

ویژگان. [ ژَ / ژِ ] ( اِ ) ج ِ ویژه. خاصان و خاصگان. ( برهان ). خواص. خاصگان :
دگر هفته آمد به نخجیرگاه
خود و موبد و ویژگان سپاه.فردوسی.بفرمود تا نوذر آمد به پیش
ابا ویژگان و بزرگان خویش.فردوسی.از آن ویژگان پنج تن را ببرد
که بودند بامغز و هشیار و گرد.فردوسی.خود و ویژگان بر هیونان چست
بباید به آسودگی راه جست.فردوسی.ابا ویژگان ماند وامق به جنگ
نه روی گریز و نه جای درنگ.عنصری.سپهدار با ویژگان گفت هین
گرید از پسم گرزو شمشیر کین.اسدی ( گرشاسب نامه ).همان نامور ویژگان را که داشت
برون برد در ره عنان برگماشت.اسدی ( گرشاسب نامه ).مر آن ویژگان را همانجا بماند
به یزدان پناهید و باره براند.اسدی ( گرشاسب نامه ).وز آنجای با ویژگان رفت چیر
سوی لشکرش همچو ارغنده شیر.اسدی ( گرشاسب نامه ).کسی بر شه آن راز بگشاد زود
شه از ویژگان هرکه شایسته بود.اسدی ( گرشاسب نامه ).روزی از تخت و تاج کرد کنار
رفت با ویژگان خود به شکار.نظامی.

فرهنگ معین

(ژَ ) (اِ. ) دوستان خاص ، نزدیکان .

فرهنگ فارسی

(( وزان کوه با ویژگان سوی دشت در آمد یکی گرد بیشه بگشت . (گرشا ) بگردش (بگرد عماری ویس ) خادمان و نامداران گزیده ویژگان و جانسپاران . ( ویس ورامین ) ۴- مصون . ۵- مخصوصا خصوصا : (( که دشنام او ویژه دشنام ماست . ) ) که او از پی و خون و اندام ماست . ) ) ( شا ) ۶ - تلگراف لوکس یا بویژه .

ویکی واژه

دوستان خاص، نزدیکان.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم