موقن. [ ق ِ ] ( ع ص ) ( از «ی ق ن » ) یقین دارنده و پندارنده. ( ناظم الاطباء ).یقین کننده. ( غیاث ) ( آنندراج ). بی گمان. ( مهذب الاسماء ) ( یادداشت مؤلف ) ( دهار ). آوری. بی گمان در امری. باورکرده. گرویده. صاحب یقین. هستو. خستو : ناله گرگان خود را موقنم این خران را طعمه ایشان کنم.مولوی.- موقن شدن ؛ یقین کردن. باور داشتن. ایقان و ایمان داشتن : سِرّ ما را بیگمان موقن شود زآنکه مؤمن آینه مؤمن شود.مولوی.گفت اگر خواهد خدا مؤمن شوم ور فزاید فضل هم موقن شوم.مولوی.- ناموقن ؛ ناباور. آنکه ایمان و یقین به چیزی نداشته باشد : خود نگفتم چون در این ناموقنم زآن گره زن این گره را حل کنم.مولوی.گرچه درایمان و دین ناموقنم لیک در ایمان او بس مؤمنم.مولوی.
فرهنگ معین
(قِ ) [ ع . ] (اِفا. ) یقین دارنده ، یقین کننده .
فرهنگ عمید
یقین دارنده، یقین کننده.
فرهنگ فارسی
یقین دارنده، یقین کننده ( اسم ) یقین دارنده حتم کننده : [ هرگاه که موقن را یقین شود که در وجود جز باری تعالی وفیض او نیست ... ] ( اوصاف الاشراف .۶۵ ) جمع : موقنین .