موفق

لغت نامه دهخدا

موفق. [ م ُ وَف ْ ف ِ ] ( ع ص ) توفیق ده و کسی که ارشاد میکند و راهنمایی می کند و بهره مند می سازد و دستگیری می کند و یاری می دهد: واﷲالموفق المعین ؛ خداوند عالم توفیق ده و راهنمای و یاری کننده است. ( ناظم الاطباء ). توفیق ده. ( غیاث ). توفیق دهنده. کامیاب کننده. توفیق بخش. ( از یادداشت مؤلف ) : و هو سبحانه ولی ذلک و المتفضل والموفق. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 333 ). انه خیر موفق ومعین. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 217 ). واﷲ الموفق لاتمام ما فی نیتی بفضله و کرمه. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 275 ). واﷲالموفق لمایرضی. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 191 ).
موفق. [ م ُ وَف ْ ف َ ] ( ع ص ) توفیق یافته. ( ناظم الاطباء ). || کسی که پس از گمراهی به راه راست هدایت شده باشد. ( از تعریفات جرجانی ). رشید. هدایت شده. ( یادداشت مؤلف ). || دارای توفیق و آنکه هر کاری برای وی موافقت می کند و به آسانی دست می دهد و بختیار و سعادتمند و فرخنده. ( ناظم الاطباء ). کامکار. کامروا. کامگار. کامیاب. کامران. توفیق یافته. دست یافته. نایل. ( یادداشت مؤلف ) :
به علم و عدل و به آزادگی و نیکخوی
مؤید است و موفق ، مقدم است و امام.فرخی.ایا موفق بر خسروی که دیر زیی
به شکر نعمت زاید ز خدمت بسیار.ابوحنیفه اسکافی ( از تاریخ بیهقی ).فرق میان پادشاهان مؤید موفق و میان خارجی آن است که پادشاهان چون دادگر... باشند طاعت باید داشت... ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 93 ).
جهان را چو فریدون گرفت و قسمت کرد
که شاه بد چو فریدون موفق اندر کار.
ابوحنیفه اسکافی ( از تاریخ بیهقی چ دانشگاه مشهد ص 368 ).
زهی موفق و منصور شاه بی همتا
زهی مظفر و مشهور خسرو والا.مسعودسعد.
موفق. [ م ُ وَف ْ ف َ ] ( اِخ ) ابن علی هروی ، مکنی به ابومنصور که در نیمه آخر سده چهارم و نیمه اول سده پنجم می زیسته است. او راست : کتاب معروف «الابنیة عن حقایق الادویة».
موفق. [ م ُ وَف ْ ف َ ] ( اِخ ) ابن احمدبن ابواسماعیل مشهور به اخطب خوارزم یا خطیب خوارزمی و مکنی به ابوالمؤید و رجوع به ابوالمؤید موفق... شود.
موفق. [ م ُ وَف ْ ف َ ] ( اِخ ) ابن محمدبن حسن خاصی خوارزمی ، مکنی به ابوالمؤیدو ملقب به صدرالدین ، عالم اصول و فقه و خلافیات و عارف به ادب و حسن انشاء. نسبت وی به خاص از دیه های خوارزم و تولد او به جرجانیه خوارزم به سال 579 و مرگ او به مصر در سال 634 هَ. ق. بود. از او آثاری بازمانده است که از آن جمله است : 1 - الفصول فی علم الاصول. 2 - شرح «الکلم النوابغ» زمخشری. ( از اعلام زرکلی ). و رجوع به ماده ابوالمؤید موفق بن احمد... شود.

فرهنگ معین

(مُ وَ فَّ ) [ ع . ] (اِمف . ) کامروا، بهره مند.
(مُ وَ فِّ ) [ ع . ] (اِ فا. ) ۱ - مدد کننده . ۲ - به مقصود رساننده . ۳ - خدای تعالی .

فرهنگ عمید

توفیق یافته، کامروا، بهره مند.

فرهنگ فارسی

ابن علی هروی
توفیق یافته، کامروا، بهره مند
( اسم ) ۱ - مدد کننده . ۲ - بمقصود رساننده . ۳ - خدای تعالی .
ادریس الموفق ٠

فرهنگ اسم ها

اسم: موفق (پسر) (عربی) (تلفظ: movaffaq) (فارسی: موفق) (انگلیسی: movaffagh)
معنی: هدایت شده، توفیق یافته، کامروا، توفیق یافته در امری یا به مقصود رسیده، پیروز، توأم با موفقیت

فرهنگستان زبان و ادب

{achiever} [روان شناسی] ویژگی کسی که موفقیت کسب می کند

ویکی واژه

کامروا، بهره مند.
مدد کننده.
به مقصود رساننده.
خدای تعالی.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم