محجن

لغت نامه دهخدا

محجن. [ م ِ ج َ ] ( ع اِ ) عصای کج. ( منتهی الارب ). و هر چوبی که سرش خمانیده و کج کرده باشند مانند چوگان و جز آن. ج ، محاجن. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). چوگان. ( غیاث ) ( دهار ). صولجان :
پدید آمد هلال از جانب کوه
بسان زعفران آلوده محجن.منوچهری.
محجن. [ م ُ ج َ ] ( ع ص ) گیاه خرد و ضعیف. ( ناظم الاطباء ). گیاه ریز که برگ برآرد. ( آنندراج ).
محجن. [ م ِ ج َ ] ( اِخ ) ابن الادرع الاسلمی صحابی است و در آغاز ساکن مدینه بود سپس به بصره آمد و نقشه مسجد آن شهر را کشید. ( از الاعلام زرکلی ج 3 ص 837 ).

فرهنگ معین

(مَ جَ ) [ ع . ] (اِ. ) هر چوب سرکج مانند چوگان . ج . محاجن .

فرهنگ عمید

هر چوبی که سر آن خمیده باشد، مانند چوگان، چوب سرکج.

فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - عصای سر کج . ۲ - هر چوبی که سر آن خمیده باشد همچون چوگان .
ابن الادرع الاسمی از صحابی است

ویکی واژه

هر چوب سرکج مانند چوگان.
محاجن.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال شیخ بهایی فال شیخ بهایی فال قهوه فال قهوه فال تخمین زمان فال تخمین زمان فال درخت فال درخت