فوت شدن

لغت نامه دهخدا

فوت شدن. [ ف َ / فُو ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) درگذشتن. مردن. ( یادداشت مؤلف ). || از بین رفتن. از دست رفتن. فائت شدن. ( فرهنگ فارسی معین ) : وهیچ عبارت و تسبیح از او فوت نشد. ( قصص الانبیاء ).
گر فوت شود یکی نواله
بر چرخ رسد نفیر و ناله.خاقانی.چون به خوابی صبح از ایشان فوت شد
روز را رطل گران درخواستند.نظامی.مصلحتی فوت شود که تدارک آن ممتنع بود. ( گلستان ).
سعدیا عمر عزیز است به غفلت مگذار
وقت فرصت نشود فوت مگر نادان را.سعدی.ما اجر از عبادت ناکرده می بریم
هر طاعتی که فوت شود بی ریاتر است.کلیم.
فوت شدن. [ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) به سرعت و به آسانی حفظ شدن. || تبدیل به بخار شدن : فوت شد رفت هوا. ( از فرهنگ فارسی معین ).

فرهنگ معین

(فُ. شُ دَ ) [ ع - فا. ] (مص ل . ) ۱ - مردن ، درگذشتن . ۲ - از بین رفتن ، از دست رفتن .
(شُ دَ ) (مص ل . ) (عا. ) به سرعت و به آسانی در ذهن جا گرفتن و حفظ شدن .

فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱ - بسرعت و باسانی حفظ شدن ۲ - تبدیل به بخار شدن : فوت شد رفت هوا

ویکی واژه

(عا.)
مردن، درگذشتن.
از بین رفتن، از دست رفتن.
به سرعت و به آسانی در ذهن جا گرفتن و حفظ شدن.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم