عیب. [ ع َ ] ( ع مص ) عیبناک گردیدن. ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ). عیب دار گشتن کالا. ( از اقرب الموارد ). || عیبناک گردانیدن. ( از منتهی الارب ) ( از آنندراج ). عیب دار کردن. لازم و متعدی است. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( اقرب الموارد ). || دفزک گردانیدن مشک شیر را. ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ). دفزک شدن شیر که در مشک باشد. ( از ناظم الاطباء ). ستبر و غلیظ شدن شیر که در مشک است. ( از اقرب الموارد ). عیب. [ ع َ ] ( ع اِ ) آهو، مقابل فرهنگ. ( از منتهی الارب ) ( از آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ). نقیصه. ( اقرب الموارد ). بدی. نقص. نقصان. ( فرهنگ فارسی معین ) : چو بر شاه عیبست بد خواستن بباید به خوبی دل آراستن.فردوسی.نباشد مراعیب کز قلبگاه برانم شوم پیش روی سپاه.فردوسی.همیشه از هر دو جانب چنین مهاداة و ملاطفات می بوده است که چون به چشم رضا بدان نگریسته آید عیب آن پوشیده ماند. ( تاریخ بیهقی ص 209 ). مردم عیب خویش را نتوانند دانست. ( تاریخ بیهقی ). هرکه از عیب خود نابینا باشد نادان ترِ مردمان باشد. ( تاریخ بیهقی ص 329 ). یک عیب باشد که هزار هنر بپوشد، و یک هنر باشد که صدهزار عیب را. ( قابوسنامه ، از شاهد صادق ). عیب تن خویش ببایَدْت دید تا نشود جانْت گرفتار خویش.ناصرخسرو.با هزاران بدی و عیب یکیشان هنر است گرچه ایشان چو خر از عیب و هنر بی خبرند.ناصرخسرو.بروزگارپیشین در اسب شناختن و هنر و عیب ایشان دانستن هیچ گروه به از عجم ندانستند. ( نوروزنامه ). چه بزرگ غبنی و عظیم عیبی باشد باقی را به فانی و دایم را به زایل فروختن. ( کلیله و دمنه ). اکنون که تو این مثابت پیوستی اگر بازگویم از عیب دور باشد. ( کلیله و دمنه ). اگر خردمندی به قلعه ای پناه گیرد و ثقت افزاید... البته به عیبی منسوب نگردد. ( کلیله و دمنه ). تو اگر عیب خود همی دانی نه ای از عامه بل جهانبانی.سنایی.مرد باید که عیب خود بیند بر ره زور و غیبه ننشیند.سنایی.عیب باشد به خانه اندر مرد مرد را کار و شغل باید کرد.سنایی.مارا چه از این گر همه کس بد بیند هر عیب که در ما بود او صد بیند.عمادی شهریاری.
فرهنگ معین
(عَ یا ع ) [ ع . ] (اِ. ) نقص ، نقیصه . ج . عیوب .
فرهنگ عمید
نقیصه، نقص، بدی.
فرهنگ فارسی
نقیصه، نقص، بدی ۱ - بدی نقص نقصان . ۲ - بد نامی رسوایی . ۳ - گناه جمع : عیوب . جمع عیبه
فرهنگستان زبان و ادب
{fault} [مهندسی مخابرات] عدم قابلیت سامانه یا دستگاه در انجام کار مورد نظر
دانشنامه اسلامی
[ویکی فقه] به کاستی یا فزونی از اصل آفرینش عیب گفته می شود. عیب به نقصان از اصل خلقت، مانند کوری یا زیاده بر آن، مانند دو سر و یا انگشتان اضافی تعریف شده است. برخی به جای اصل خلقت، مجرای طبیعی را در تعریف عیب گنجانده و گفته اند: عیب عبارت است از زیادتی از مجرای طبیعی یا نقصان از آن. برخی دیگر، قیدی به تعریف عیب افزوده و گفته اند: عیب عبارت است از خروج از مجرای طبیعی به جهت کاستی یا فزونی ای که موجب کاهش ارزش مالی می شود. ← قید اصل خلقت از عنوان عیب به تفصیل در باب تجارت سخن گفته اند. ضمن آنکه در ابوابی دیگر همچون زکات ، حج ، نکاح ، عتق ، کفارات ، و دیات نیز به احکام آن پرداخته اند. ← در تجارت ۱. ↑ شرائع الاسلام، ج۲، ص۲۹۱. ... [ویکی الکتاب] معنی سُبْحَانَ: از هر عیب و نقصی بری است - منزه است معنی سُبْحَانَهُ: او از هر عیب و نقصی بری است - او منزه است معنی یُسَبِّحْنَ: تسبیح می گویند - از عیب و نقص بری می دانند معنی یُسَبِّحُونَ: تسبیح می گویند - از عیب و نقص بری می دانند معنی یُسَبِّحُونَهُ: او را تسبیح می گویند - او را از عیب و نقص بری می دانند معنی یُسَبِّحُ: تسبیح می گوید - از عیب و نقص بری می داند معنی هَمَّازٍ: بسیار عیب جو و طعنه زن (صیغه مبالغه از ماده همز به معنی طعنه زدن بدون جهت و بسیار به دیگران و عیبجویی و خردهگیریهایی که در واقع عیب نیست .اصل در معنی این کلمه "شکستن"است) معنی سُبْحَانَکَ: از هر عیب و نقصی بری هستی - منزه هستی معنی سَبِّحُواْ: تسبیح گویید - از عیب و نقص بری بدانید معنی سَبِّحُوهُ: او را تسبیح گویید - او را از عیب و نقص بری بدانید معنی سَبِّحْهُ: او را تسبیح گو - او را از عیب و نقص بری بدان معنی مُسَبِّحُونَ: تسبیح گویان (تسبیح : منزه و عاری از عیب دانستن) معنی مُسَبِّحِینَ: تسبیح گویان (تسبیح : منزه و عاری از عیب دانستن) معنی تَسْبِیحَهُمْ: تسبیحشان (تسبیح : منزه و عاری از عیب دانستن) معنی طَعْناً: طعنه زدن - زبان به طعنه و عیب جویی گشودن تکرار در قرآن: ۱(بار) نقص. آنچه از خلقت و وضع اصلی کم یا زیاد است. . خواستم آن را معیوب کنم. آن همان خرق و سوراخ کردن کشتی بود که به وسیله آن عالم انجام شد. این لفظ تنها یکبار در قرآن مجید آمده است.