بازجو

لغت نامه دهخدا

بازجو. ( نف مرکب ) بازجوینده. محقق . مفتش. کسی که مأموریت پیدا میکند ازکسی در مورد امری یا اتهامی تحقیق و وارسی کند، یا از روی دفاتر و اسناد راستی و ناراستی کاری را معین کند. ( واژه های فرهنگستان ). تفتیش گر. ( فرهنگ رازی ).

فرهنگ معین

(اِمر. ) مأمور تحقیق .

فرهنگ عمید

کسی که از طرف دولت یا رئیس یک اداره مٲمور تحقیق و رسیدگی به امری یا کاری می شود.

فرهنگ فارسی

( اسم ) کسی که جانب دولت یا موئ سسه ای مائ مور رسیدگی و تحقیق در امری است .

ویکی واژه

ispettore
مأمور تحقی
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال پی ام سی فال پی ام سی فال اوراکل فال اوراکل فال میلادی فال میلادی فال لنورماند فال لنورماند