لغت نامه دهخدا
ابری پدید نی و کسوفی نی
بگرفت ماه و گشت جهان تاری.رودکی.از فروغش شب تاری شده مر نقش نگین
ز سر کنگره برخوانَد مرد کلکا.ابوالعباس.من اکنون بباید سواری کنم
بکاوس بر روز تاری کنم.فردوسی.بدان منگر که سرهالم بکار خویش محتالم
شبی تاری بدشت اندر ابی صلاب و فرکالم.طیان.شبان تاری بیدار چاکر ازغم عشق
گهی بگرید و گاهی بریش برفوزد.طیان ( از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 187 ).دست او جود را بکارتر است
زآنکه تاری چراغ را روغن.فرخی.کی تواند بود تاری لیل چون روشن نهار؟فرخی.بشب سرشته و آغشته خاک او از نم
بروز تیره و تاری ، هوای او ز بخار.فرخی.شب تاری همه کس خواب یابد
من از تیمار اوتا روز بیدار.فرخی.گر بتوانی ببر مرا گه رفتن
تا نشود روز من ز هجر تو تاری.فرخی.ز میغ و نزم که بد روز روشن از مه تیر
چنان نمود که تاری شب از مه آبان.عنصری ( از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 343 ).من عمر تو در شادی با عمر شه عالم
پیوسته همی خواهم زایزد بشب تاری.منوچهری.فروغ برقها گویی ز ابرتیره و تاری
که بگشایند اکحلهای حمالان به نشترها.منوچهری.شمع تاری شده را تا نَبُری اطرافش
برنیفروزد و چون زهره زهرا نشود.منوچهری.ز گرد موکب تابنده روی خسرو عصر
چنانکه در شب تاری مه دوپنچ وچهار.ابوحنیفه اسکافی ( از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 281 ).چه تاری چه روشن چه بالا چه پست
نشانست بر هستیش هرچه هست.اسدی.چهی بود زیرش چو تاری مغاک
پر از زرّ رسته بیاگنده پاک.اسدی.چو خور تیغ رخشان ز تاری نیام
کشد گردد از خون شب لعل فام.اسدی.ز نو روی بر خاک تاری نهاد