لغت نامه دهخدا
خواستم با نثار و داشادش
پدر اینجا بمن فرستادش
حرکاتش همه رهه هنرست
برم از جان من عزیزترست.عنصری.ز داشاد [داشاب ] تو شاد گردد ولی
ز کین تو غمناک گردد عدو .منوچهری.صاحب فرهنگ ناصری ( انجمن آرا ) از فردوسی این مصراع را نقل میکند :
بفرمود داشاد دادن بدو.
|| دعا باشد. ( فرهنگ اسدی نخجوانی ) ( اوبهی ). || اجر. ( آنندراج ). پاداشن. ( آنندراج ) مزد. کیفر. جزا. اجر. تلافی. ( برهان ). || عطار. بوی فروش. خوشبوی فروش و عطار. ( برهان ). ( شاید معنی اخیر یعنی عطار از تصحیف عطاء ناشی شده باشد ). || نشاط و سرور. || کوره و تنور. ( ناظم الاطباء ).