همچو غنچه تو نهان خند و مکن همچو نبات وقت اشکوفه به بالای شجر خندیدن
نی تو خندانی همیشه خواه خند و خواه نی وز تو خندان است عالم چون جنان اندر جنان
خوش همی خند و هیچ باک مدار که ز ظلم تو خلق گریانست
همچنین تا خویشتن داری همی زی مردوار طمع را گو زهر خند و حرص را گو خون گری
چو گل و نرگس ارچه برگذرند بیعجب خند و بیهُده نگرند
اگر تو برق دُر افشان ندیده ای هرگز بگیر آینه می خند و می نگر دندان