خوش سخنی

لغت نامه دهخدا

خوش سخنی. [ خوَش ْ / خُش ْ س ُ خ َ] ( حامص مرکب ) لوسَه. ( از فرهنگ اسدی نخجوانی ). خوش تقریری. خوش بیانی. خوش زبانی. خوش گفتاری:
ای دوست بصد گونه بگردی به زمانی
گه خوش سخنی گیری و گه تلخ زبانی.فرخی.آن خوش خویی و خوش سخنی بد که دلم را
در بند تو افکند و مرا کرد چنین زار.فرخی.و از خوش سخنی و تواضع هر که پیش وی نشستی دلش ندادی که برخاستی. ( مجمل التواریخ والقصص ).
ز بس که نام لبت بر زبان من بگذشت
برفت نام من اندر جهان به خوش سخنی.سعدی.

فرهنگ فارسی

خوش کلامی نیکو سخنی.
لوسه خوش تقریری

جمله سازی با خوش سخنی

بر طوطی ما شکر اگر کار کند تنگ چون خوش سخنی، طوطی ما را شکری هست
ای دوست به صدگونه بگردی به زمانی گه خوش سخنی گیری و گه تلخ زبانی
زینسان که در زمانه ما خوار شد سخن طوطی کجا ز خوش سخنی معتبر شود
شیرین لب و پسته دهن و خوش سخنی المنة للَّه که به دندان منی!
امروز یکی خوش سخنی نزد من آمد کز آمدنش جان دگر در بدن آمد