مخیز

لغت نامه دهخدا

مخیز. [ م َ ] ( اِ ) به معنی مهمیز است و آن آهنی باشد سرتیز که بر پاشنه کفش و موزه نصب کنند و بر پهلوی اسب خلانند تا اسب تند شود. ( برهان ) ( آنندراج ) ( از انجمن آرا ). مهمیز. ( ناظم الاطباء ):
چو رستم ورا دید زانگونه تیز
برآشفت زانسان که بور از مخیز.فردوسی ؟ ( از فرهنگ رشیدی ).

فرهنگ معین

(مَ ) (اِ. ) مهمیز.

فرهنگ عمید

= مهمیز

جمله سازی با مخیز

چون طمع یکسو نهادم پایمردی گو مخیز چون زبان اندر کشیدم ترجمانی گو مباش
اهل دل گویند خواجو از سر جان بر مخیز چون نخیزم زانک بی جانانه نتوانم نشست
در مهر علی کوش و در ایمان آویز با هر که نه یار اوست منشین و مخیز
تو ای تن برامش میا و مرو تو ای سر به شادی مخسب و مخیز
گر سپهر از پای بنشیند، بخاری گو مخیز ور زمین از جای برخیزد، غباری گو مباش
ز بزم شحنه مجلس خدا را برمخیزانم که نقد وصل دامن دامنم در دامنست امشب