زهگیر
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
فرهنگ فارسی
ویکی واژه
جمله سازی با زهگیر
سگش به گردن خود طوق استخوان دارد چنان که شیرشکاران به شست خود زهگیر
به افسون دم پیری املها محو شد بیدل چو میدانکمان کز بوسهٔ زهگیر فرساید
آفرین شست خدنگ چشم زهگیر تو را کز دو صد دل بگذراند ناوک تیر تو را!
هر گوزنی را که یاد تیر او در دل گذشت استخوانش سر به سر زهگیر شد بی اختیار
تا تواند شد نشان تیر آن ابرو کمان حلقه های چشم آهو شد چو زهگیر استخوان
زهی هنر که رباید ز خصم در پیکار زحلقه های زره شست نیزه اش زهگیر