دلستانی

لغت نامه دهخدا

دلستانی. [ دِ س ِ ] ( حامص مرکب ) کار دلستان. حالت دلستان. چگونگی دلستان. دلبری. دلکشی. زیبایی.جذابیت :
با این همه ناز و دلستانی
خون شد جگرش ز مهربانی.نظامی.خون هزار وامق خوردی به دلفریبی
دست از هزار عذرا بردی به دلستانی.سعدی.- دلستانی کردن ؛ دلبری کردن :
من برآن بودم که ندهم دل به کس
سرو بالا دلستانی می کند.سعدی. || دل بردن :
گفتم که دل ستانم ناگاه دل سپردم
بر طمع دلستانی ماندم به دل سپاری.فرخی.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال لنورماند فال لنورماند فال احساس فال احساس فال چوب فال چوب فال تاروت فال تاروت