لغت نامه دهخدا
بدان دوستداری و آن راستی
چرا جست جانش ره کاستی.فردوسی.به خنده به شیرین چنین گفت شاه
کز این زن جز از دوستداری مخواه.فردوسی.بنمای دوستداری بفزای خواستاری
زیرا که خواستاری باشد ز دوستداری.منوچهری.بدین سختی چه باید مهرکاری
بدین سختی چه باید دوستداری.( ویس و رامین ).وفا کردند و از بندگی و دوستداری هیچ باقی نماندند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 40 ). گفت : حاجب آن کرد که از خیر و دوستداری وی چشم داشتم. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 46 ). در روزگار پدرم رنجها بسیار کشیدی در هوا و دوستداری ما. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 46 ).
ما را تو به هر صفت که داری
دل کم نکند ز دوستداری.( از سندبادنامه ص 91 ).چنین آید ز یاران شرط یاری
همین باشد نشان دوستداری.نظامی.ز گنج افشانی و گوهرنثاری
به جای آورد رسم دوستداری.نظامی.آن یار که عهد دوستداری بشکست
می رفت و منش گرفته دامن در دست.سعدی.زد نعره که این نه دوستداری است
آزردن دوستان نه یاری است.امیرخسرو ( از امثال و حکم ).رجوع به دوستدار و دوست داشتن شود.
- دوستداری کردن ؛ محبت و مهربانی نمودن :
که تا تو همی دوستداری کنی
به هر کار و هر جای یاری کنی.فردوسی.