لغت نامه دهخدا
چو خورشید بر چرخ لشکر کشید
شب تار تازنده شد ناپدید
یکی انجمن کرد خاقان چین
بزرگان و گردان توران زمین.فردوسی.مثال داد که فلان خیلتاش را که تازنده ای بود از تازندگان که همتا نداشت بگوی تا ساخته آید که برای مهمی وی را بجایی فرستاده آید. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 117 ). تازنده های چند از خوارزم رسیدند و خبر کشتن عبدالجبار پسر خواجه بزرگ و قوم وی را آوردند. ( تاریخ بیهقی ایضاً ص 482 ).
تازنده ای زی گمرهی
سازنده ای با ناسزا.ناصرخسرو.آمد برخم تیرگی و نور برون تاخت
تازنده شب تیره پس روز منور.ناصرخسرو.چه اند این لشکر تازنده هموار
که اند این هفت سالاران لشکر؟ناصرخسرو.ای که بر مرکب تازنده سواری هش دار.( گلستان ). || به تاخت آورنده. دواننده :
چنین گفت از آن پس به ایزدگشسب
که این تیغزن شیر تازنده اسب.فردوسی.چه بینی چه گویی تو در کار ما
بود تخت شاهی سزاوار ما؟فردوسی.