لغت نامه دهخدا
گفت چون ندهی بدین سگ نان زاد
گفت تا این حد ندارم اتحاد.مولوی.یک رنگی. || یگانگی. || یکدلی. یک جهتی. || موافقت. وفق. توافق. || اجتماع. وَحدَت : میان این هر دو پادشاه به اتحاد و اشتباک رسانیدند. ( ترجمه تاریخ یمینی ). || مزاوجت. زواج.
- اتحاد، اتحادالاثنین ؛ اتحاد آدمی با عقل فعال ( اصطلاح فلسفه ).
- اتحادالأصابع ؛ عیبی در دست و آن پیوستگی انگشتان باشد بیکدیگر در خلقت ( اصطلاح طب ).
- به اتحاد آراء ؛ به اتفاق آراء.
ترکیب های دیگر:
- اتحاد جوهر ( اصطلاح فلسفه ) . اتحاد رباطی ( اصطلاح طب ). اتحاد زمان ( اصطلاح فلسفه ). اتحاد شکل ( اصطلاح کیمیا ). اتحاد صورت ( اصطلاح کیمیا ). اتحاد عاقل و معقول ( اصطلاح فلسفه ). اتحاد غضروفی ( اصطلاح طب ). اتحاد ماهیت ( اصطلاح فلسفه ).