لغت نامه دهخدا
ترسم چشمت رسد که سخت خطیری
چونکه نبندند خرمکت بگلو بر.منجیک.ببندم ببازو یکی پالهنگ
پیاده بیایم بچرم پلنگ.فردوسی.همی جانش از رفتن من بخست
یکی مهره بر بازوی من ببست.فردوسی.که فردا در آیم بمیدان جنگ
ببندم مر این زابلی را دو چنگ.فردوسی.کلینوش بشنید و بر پای جست
همه بندها را بتن در ببست.فردوسی.چو گودرز و گرگین و فرهاد و طوس
ببندند بر کوهه پیل کوس.فردوسی.هم این نامداران و گردان که هست
ببندیم کوس از بر پیل مست.فردوسی.هر آنکس که دید از درکارزار
ببستند بر پیل و کردند بار. فردوسی.حدیث شاعر فالی بود قضا پیوند
که فال و قصه بهم بسته اند جاویدان.ازرقی.بدو بندم من ازیرا که به تن جان را
عقل بستست و به تن بسته ارکانم.ناصرخسرو.جهان را به آهن نشایدش بستن
به زنجیر حکمت ببند این جهان را.ناصرخسرو.بنگر بچه محکمی ببستست
مر جان ترا بدین تن اندر.ناصرخسرو.کسی بر گردن خردُرّ نبندد.ناصرخسرو.پس لشکر و رعیت باتفاق ، تاج بالای سر این زن ببستند و فرمان بردار او گشتند. ( فارسنامه ابن البلخی ص 66 ).
هر عروسی چو گنج سربسته
زیر زلفش کلید زر بسته.نظامی.نه در شاخی زدم چون دیگران دست
که بر وی جز رطب چیزی توان بست.نظامی.گفت این چه حرامزاده قوم اند، سگ را گشاده اند و سنگ را بسته. ( گلستان ).
نهد ز ضعف شکم بر زمین براق فلک
اگر وقار تو بر پشت او ببندد زین.سلمان ساوجی.محتسب دست تعدی گر چنین سازد دراز
در گلوی شیشه خواهد سبحه صددانه بست.صائب ( دیوان ص 193 ).