از لطف مزاجی که تو داری، نپسندی از شیرهٔ جان ریخته باشند اگر قند
در ساغر چشم است می طفل مزاجی افسانه حریف دل بیدار نگردد
مخنّث وار رفتن ره نکو نیست که هر رعنا مزاجی مرد او نیست
از خون رحم چون به گو خاک فتادیم از طفل مزاجی همه انگشت مزیدیم
در مزاجی که بلغم افزون است ز آرزوی شکر دلش خون است
دست شسته جملهٔ عالم ز من تر مزاجی بنی آدم ز من
هر زمان خویت عزیز من دگرگون می شود ای دریغا گر تو را بودی مزاجی مستقیم