بی صاحب
فرهنگ فارسی
جمله سازی با بی صاحب
تو غم خانه بی صاحب خود خور که حباب خانه پردازتر از سیل، هوایی دارد
ای بسا صاحب که بی صاحب بماند ای بسا راحت که کام دل براند
کشور معموره دل را که دارالملک توست رفتی و بی صاحب آن کشور خراب انداختی
سپهرم گفت یا بشری کزین پس در همه گیتی نبینی ملک بی صاحب نیابی گله بی چوپان
غافلی از حال دل، ترسم که این ویرانه را دیگران بی صاحب انگارند و تعمیرش کنند
میلی آرام ندارد چو سگ بی صاحب کی شد آن آهوی وحشی به کسی رام، کجا